tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image ریبــــــــــــــوار

دلـم
بهــانه ی شما را دارد!
می دانــین بهانه چیست؟!
بهــانه...
همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد...
بهــانه ...
همان است که روزها میـان انبـوهی از آدم ها،
چشمانم را پـــی شما می گرداند.
بهــــانه...
همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد
تا گلایه ای نکنم از نبـودنتان


برچسب‌ها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده

تاريخ : دو شنبه 12 تير 1402 | 8:58 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

من مدت‌هاست که در سیلاب غم افتاده

و توان گریز از آن را ندارم. باشد که

در این اندوه ویران کننده، آرام بگیرم.


برچسب‌ها: مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , نبی رحیم زاده

تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 | 5:20 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

ای کاش پستچی بودم و هر صبح،
حالِ خوب می‌بردم برای آدم‌ها،
هربار در می‌زدم، هربار کسی در را باز
می‌کرد و با دیدن من و دلخوشیِ
کوچکی که به همراه داشتم،
برق اشتیاق می‌نشست توی چشم‌هاش
و اگر غمی هم داشت، فراموش می‌کرد.

کاش پستچی بودم و تمام بسته‌هایی
که به قصد مقصدی حمل می‌کردم،
پر از خوشبختی و لبخند بود.
کاش قاصد خبرهای خوب بودم،
قاصد دلخوشی‌ها، آرزوها، لبخندها...

کاش برای خوب کردنِ حال این مردم،
کار کوچکی از من ساخته‌بود،
کاش بذر خوشبختی داشتم و می‌پاشیدم
در دل کوچه‌ها و خیابان‌ها و آدم‌ها.
کاش پستچی بودم،
کاش حال خوب پخش می‌کردم
میان آدم‌ها....


برچسب‌ها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده

تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1402 | 9:25 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

سال که نو می شود وبهار که می آید ؛ طبیعتی زیبا با خود می آورد

به گونه ای شگرف وجود آدمی را پرمی کند از یادها و خاطره ها

و این گونه است که هرکس حالی خاص خودش رادارد
و من...
شبیه کسی شده ام که در برهوتی که تا چشم کار می کند از آبادی و آدمی خبری نیست، سرگردان است!
شما رفتین و من دست هایم هر چه می کارد، خار است و هر چه می سازد، پوشالی و بر باد است!
شما رفتین و من هر چه می دَوَم نمی رسم و هر چه صدایتان می کنم، جوابی نمی شنوم!
مگر طاقتِ آدمی چقدر است که عمرش در دوری و دلتنگی هدر شود و دم بر نیاورد؟
مگر این زندگی دو روزه مجال این همه دلتنگی وبی قراری را می دهد؟


برچسب‌ها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده

تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1402 | 9:32 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

صبح پنج شنبه که می دمد نسیمی فرح بخش با خود می آورد

 

که به گونه ای شگرف مشام جان را پرمی کند

 

از یادها و خاطره ها و این گونه است که هرکس حال خاص خودش رادارد


و مــــــن...


شبیه کسی شده ام که در برهوتی که تا چشم کار می کند

 

از آبادی و آدمی خبری نیست، سرگردان است!


بعداز رفتن زود هنگامتان دست هایم هر چه می کارد،

 

خار است و هر چه می سازد، پوشالی و بر باد است!


شما ناموقع رفتین ومن در ارزوی رسیدن به شما افسوس

 

که هر چه صدایتان می کنم، جوابی نمی شنوم!


مگر طاقتِ آدمی چقدر است که عمرش در دوری و دلتنگی هدر شود و دم بر نیاورد؟


مگر این زندگی دو روزه مجال این همه غم ودلتنگی را می دهد؟


دستم به هیچ کجا نمی رسد .من مانده ام ودلتگی ودلتنگی.



تاريخ : دو شنبه 15 اسفند 1401 | 9:22 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

دلـم تنگ است!!!


بغض سنگینی گلویـم را می‌فشارد


و خیـال خالی شدن ندارد انگار!


مُـدام چنگ میزند گلویـم را


و بودنت را انتظار می‌ڪشد.


ڪاش دیروزے نبود


تا خاطـراتت در آن نقش نمی‌بست!


و ڪاش فردایی نباشـد


وقتی قـرار است


تــو در آن نباشی..!!!!



تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 | 7:22 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

من لطافت نسیم،سیپدی سپیده، نستوهی کوه


و صداقت آیینه را در تو می نگرم....مادر،


گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛


دریاها به تو غبطه می خورند؛


بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛و ملکوتیان بر تودرود می فرستند.


خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد.


تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.

 

ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...


شانس ديدنت را هر روز ندارم ...


ولي دوستت دارم...


وقتي دلم هوايت را ميكند حق شنيدن صدايت را ندارم...

 

وقت هايي كه روحم درد دارد و ميشكند شانه هايت را براي گريستن كم دارم...

 

وقت دلتنگي هايم , آغوشت را براي آرام شدن ندارم ...


ولي دوستت دارم ....


آري همه وجودمي ولي هيچ جاي زندگيم ندارمت و ميان تمام ندا شتن ها

باز هم با تمام وجودم د وستت دارم

باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهاروایات وداستـــــــان هامناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: سمیه رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , نبی رحیم زاده

تاريخ : جمعه 23 دی 1401 | 9:4 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

پاییز
سرد و بی رحم نیست
فقط
جسارت زمستـان را ندارد
ذره ذره زرد می کند
اندک اندک جان می سِتاند
قطره قطره می گِریاند
پاییــــز سرد نیست
نامـــهربان است
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام از سر دلتنگی ویاد عزیزانم
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم

برای من فصل باریدن اشکها…

فصل بغض های در گلو مانده است

این روزها هوای زندگیم سخت پاییزیست



تاريخ : جمعه 11 آذر 1401 | 6:10 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

سلام
روزها از آن صبح یکشنبه ای که با صدای لرزان گفتی صفر ،مسعود تمام کرد می گذرد.

این دوکلمه انگارکوهی بودن که برسرمن ریختن .سکوت کردم وگریستم.

گریستم برتمام غمهای این سالهای بی کسیت

خوش به حال بابا ومادرت که داغ عزیزانشان رااینگونه ندیدن ورفتن.

اینکه دوست‌داشتنییی.همه برات ارزش قائلند.درقلب همه هستی.به فکرهمه هستی

ودرفکرهمه این همه حضور درمراسمات عزیزانت تسکین خیلی خوبیه وتوتنها نیستی

فراموش نمیکنم هنوز مسعود جان رابه خاک نسپرده بودی .پیام دادی راحله چه کرد؟

این یعنی اوج مهربانی ودلسوزی.

یادمه مسعود دبیرستانی بودمیامد پیش احسان درسهایشان

را مرور می کردن ومن تشویقشان میکردم.

خیلی بهم وابسته بودن دست سرنوشت احسان معلمی قبول شد.

ومسعود افسری چندوقت پیش به احسان گفتم خبری ازمسعود نداری

گفت فلانی گاهی میرم ایوان بهش سر میزنم مسعود کمی بیقرار شده جای

خالی باباومادرشو خیلی حس میکنه.وهی حرف سمیه ونعمت میزنه.

آره نبی جان یادته میرفتیم پیش بنیان عمه نشمیه قربان صدقمان می رفت

وبنیان باشوقیهاش سر ذوقمون می آورد.دیدی عمه نشمیه بعد بنیان دوام نیاورد.

ولی توباید برای نازونوازش بچه های سمیه .پسر مسعودخودتوسرپا نگهداری

سرخاک پسرسمیه رادیدم تسکینی بود.

نبی جان می دانم دیدن پنج مصیبت سنگین برات خیلی سخته جسم نحیفت تحملشان را نداره

اما چه باید کرد.که دراین درگه هرکس مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند.


برایت ازخداوند صبر وبازگشت آرامش وامید به زندگیت

وبرای آن جوان عزیز غفران الهی می طلبم.

با قلم برادر عزیز ودلسوزم استاد صفر محمد زاده

 

 

برچسب‌ها: مسعود رحیم زاده نبی رحیم زاده سمیه رحیم زاده نعمت رحیم زاده

تاريخ : چهار شنبه 25 آبان 1401 | 7:4 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

فصل ها بهانه اند...
چله ی تابستان هم که باشد..
سرمای نبود تان
تا مغز استخوانم را می سوزاند


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منمناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: نعمت رحیم زاده سمیه رحیم زاده مسعود رحیم زاده

تاريخ : یک شنبه 17 مهر 1401 | 8:58 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.